حکایت برخی عشق های مجازی امروزی ! ... 

"با دلت حسرت هم صحبتی ام هست، ولی ...
سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم" ؟! ... (+)
حکایت برخی عشق های مجازی امروزی ! ... 

"با دلت حسرت هم صحبتی ام هست، ولی ...
سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم" ؟! ... (+)

"ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی" ... (+)

"هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه ...
ماه در آب که همواره فرو ریختنی است" ...

"گاهی قناری ها اگر در باغ هم باشند ...
مانند مرغان قفس دلتنگ می خوانند" ...

"یک رود و صد مسیر، همین است زندگی ...
با مرگ خو بگیر، همین است زندگی ...
با گریه سر به سنگ بزن در تمام راه ...
ای رود سر به زیر، همین است زندگی ...
تاوان دل بریدن از آغوش کوهسار ...
دریاست یا کویر؟ همین است زندگی ...
بر گِرد خویش پیله تنیدن به صد امید ...
این رنج دلپذیر، همین است زندگی ...
پرواز در حصار فرو بسته حیات ...
آزاد یا اسیر، همین است زندگی ...
چون زخم، لب گشودن و چون شمع سوختن ...
لبخند ناگریز، همین است زندگی ...
دلخوش به جمع کردن یک مشت آرزو ...
این شادی حقیر، همین است زندگی ...
با اشک سر به خانه دلگیر غم زدن ...
گاهی اگر چه دیر، همین است زندگی ...
لبخند و اشک، شادی و غم، رنج و آرزو ...
از ما به دل مگیر، همین است زندگی" ...

"من از خوش باوری در پیله خود فکر می کردم ...
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد" ...

برکه ای گفت به خود، ماه به من خیره شده است ...
ماه خندید که من چشم به خود دوخته ام! ... :)
"چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد" ...

در تمام هیاهوی این روزگار ...
شلوغی های کاذب دنیا ...
هست و نیست های دور و نزدیک ...
شاید و اماهای این و آن ...
من یاد تو می افتم ...

"ما را کبوترانه وفادار کرده است ...
آزاد کرده است و گرفتار کرده است ...
بامت بلند باد که دلتنگیت مرا ...
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است ...
خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را ...
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است ...
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود ...
ما را کرامت تو گنه کار کرده است ...
چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر ...
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است" ...

ای زندگی، بردار دست از امتحانم ...
چیزی نه می دانم، نه میخواهم بدانم ...
دلسنگ یا دلتنگ، چون کوهی زمینگیر ...
از آسمان، دلخوش به یک رنگین کمانم ...
کوتاهیِ عمر گُل از بالا نشینی ست ...
اکنون که می بینند خارم، در امانم ...
دلبسته افلاکم و پابسته خاک ...
فوارهای بین زمین و آسمانم ...
آن روز اگر، خود بال خود را می شکستم ...
اکنون نمی گفتم: بمانم یا نمانم ...
قفل قفس باز و قناری ها، هراسان ...
دل کندن آسان نیست، آیا می توانم؟ ...
![]()
![]()
از باغ می برند چراغانی ات کنند ...
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند ...
پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار ...
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند ...
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند ...
این بار می برند که زندانی ات کنند ...
ای گُل گُمان مبر به شب جشن می روی ...
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند ...
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست ...
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند ...
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست ...
گاهی بهانه ای ست که قربانی ات کنند ...

این هم یه شعر قشنگ ...
که بعد از ظهر امروز از نوشته روی میز دوست و همکارم یادداشت کردم ...
در مسیر محل کار تا خونه ...
زیر نم نم بارون که آخرشم نتونست هوای دم کرده این کلان شهر رو خنک کنه ...
بیت آخر این شعر توی ذهنم رژه می رفت ... !
واقعا گاهی کلمات چه معجزه ای می کنند ... ؟!
و چه زیبا حق مطلب رو ادا می کنند ... !؟
خوشبختانه این بار، خیلی زود نام شاعر و صاحب این اثر رو پیدا کردم ...
فاضل نظری ...
شاعر جوان و خوش قریحه استان مرکزی ...
طراوت این شعر،
بی بهانه تقدیم به خوانندگان وبلاگ ...
البته با اجازه شاعر ... :)
![]()
🔹