
زاغکی قالب پنیری دید ...
به دهان بر گرفت و زود پرید ...
بر درختی نشست در راهی ...
که از آن می گذشت روباهی ...
روبه پر فریب و حیلت ساز ...
رفت پای درخت و کرد آواز ...
گفت: به به، چقدر زیبایی ...
چه سری، چه دمی، عجب پایی ...
پر و بالت سیاه رنگ و قشنگ ...
نیست بالاتر از سیاهی رنگ ...
گر خوش آواز بودی و خوشخوان ...
نبُدی بهتر از تو در مرغان ...
زاغ می خواست قار قار کند ...
تا که آوازش آشکار کند ...
طعمه افتاد چون دهان بگشود ...
روبهک جست و طعمه را بربود ...
شعر از: حبیب یغمایی ...
![]()
"دو چيز طيره عقل است:
دم فرو بستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی" ...
🔹